حالم خیلی بد بود... تهمت، افترا، فحش، متلک... بس نمیکرد! هر چه برایش توضیح میدادی متوجه نمیشد!
قلبم داشت فشرده میشد.
کارهایم مانده بود و نمیتوانستم دست به چیزی بزنم...
رفتم اینستاگرام را چک کردم شاید حالم بهتر شود.
خبر ازدواج یکی از بچههای دانشگاه مثل قند در دلم آب شد!
دختری که شاید خیلی با هم فرق داشته باشیم. تصوراتمان، اعتقاداتمان، باورهایمان...
اما میدانم احمق نیست! میدانم مزدور نیست!
میدانم اگر چیزی هست از سوء برداشتهایی است که برایش اتفاق افتاده...
شبیه خود من...
و حل این سوء برداشتها یک شبه و یک روزه شدنی نیست. زمان میطلبد...
شاید واقعا به هم شباهتی نداشته باشند!
اما هر وقت میبینمش یاد عبدالله بن عمیر در نامیرا میافتم.
کسی که همه فکر میکردند اشتباه میکند... اما دنبال استدلال قوی بود!
وقتی استدلال قوی آمد، عبدالله بن عمیر شهید شد.
اما تمام کسانی که او را منحرف میدانستند به هلاکت رسیدند!
و باز یادم آدم چقدر از آدمهای به ظاهر مذهبی و بیتفکر بدم میآید...
و این دختر با وجود تمام تفاوتهایی که با هم داریم از خیلی از همپوششهای من به من نزدیکتر است...