حال مرا چه خوب گفت شفیعی کدکنی...
سخت است! خیلی سخت!
دشوارترین شکنجه این بود که ما / یک یک به درون خویش تبعید شدیم...
یک صفحه اینستاگرام بی خودی، یک پیج توییتری بی خودی، هزاران حساب کاربری بی خودی که به نامت هست ولی به نامت نیست!
نمیتوانی حرف دلت را در آنها بزنی...
میان همه این صفحات بی خودی یک بلاگ با یک نام مستعار و یک زندگی مستعار شده کنج خلوتت که گهگداری به آن پناه میبری...
سخت است! خیلی سخت!
بسیجیون و انقلابیون انقلابی بودنت را نمیپذیرند و عموم تحمل پذیرش عقایدت را ندارند!
نه با خودی میتوانی حرف دل بزنی و نه با ناخودی...
سخت است! خیلی سخت!
داستانت تمنای محبت نیست... دلنوشتههایی است که شاید یک روز پس از مرگت از زیر دفینههای اینترنت بیرون بیاید و گواه حالت باشد!
داستانت فرار از نفاقی است که میترسی مبتلایش شوی...
که خیلی از آدمهای شبیه تو مبتلایش شدند!
و تنها در میان خرابههای اندیشهات حس کنی صدای شهید آوینی است که آرامت میکند...
«...من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم... باید در جستجوی حقیقت بود...»