بعضی وقت‌ها برای آنکه دلم آرام شود قرآن باز می‌کنم.

باز کردم و سوره یوسف آمد... آنجا که حضرت یعقوب در فراق یوسف چنان اشک ریخت که چشمانش نابینا شد...

به حال دلم اثر نکرد! گفتم خدایا باز آدرس اشتباه دادی!

حال من کجا و داستان حضرت یوسف کجا؟!


چند روز بعدش نشستم به آواز حافظ خواندن. 

پدر گفت فال میگیری؟ گفتم نه. گفت حالا که کتاب دستت هست فاتحه‌ای بخوان و فالی بگیر!

حافظ گفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...


دیروز دوباره قرآن را برداشتم.

شاید آیه‌ای قلبم را آرام کند...

دوباره سوره یوسف و این بار داستان به چاه انداختن.


باز هم نفهمیدم! گاهی دیر است تا بفهمی داستان غم‌هایت باید دوری از یوسف باشد...

داستان داستان یوسف (ع) است! بقیه داستان‌ها مجازی است...

داستان داستان عشق به یوسف است که در قلب آدمی گم شده.

باید گشت و کاوید و پیدایش کرد... داستان دل شستن از هر چه غیر خداست!


داستان، داستان کنیزک و پادشاه است در دفتر اول مولوی.

داستان پادشاه است و طبیب حاذق و فهمیدن کنیزک آنکه پسرک زرگر خواسته حقیقی‌اش نیست!


داستان داستان انقطاع است. داستان بریدن از غیر یوسف‌ها...

داستان کمر همت بستن است برای یافتن یوسف زهرا (س) و تحقق حضورش.

و آنکه بی باده کند جان مرا مست...

کجاست؟!