در میان این ستون‌ها بود یک عمری

ربنا ارزقنا شهادت آرزویم شد...


و ما مدعیان صف اول را چه به شهادت؟!


نگاهت که می‌کنم بغضی فروخفته گلویم را می‌فشارد... انگار خون شهید آدم را آرام نمی‌گذارد!

دیروز سالگردت بود و حس می‌کنم اگر از تو ننویسم دلم می‌میرد...


خودمان را کشتیم تا بفهمانیم گرایش سیاسی که فقط حزب چپ و راست اصولگرا و اصلاح طلب نیست!

خودمان را کشتیم تا بفهمانیم حرف‌های قشنگ خیلی‌ها همان داستان مجاهدین خلق است. اینها همان‌هایند.

رفتیم و آمدیم و نوشتیم و گفتیم و گوشی بدهکار نشد...

نگرانی‌ها همه‌اش از احزاب سیاسی بود! از بنفش و سبز و قرمز و ...

غافل از اینکه فتنه جای دیگری است! اصولگرا و اصلاح طلب را در تفکری جمع کردند به اسم‌های زیبا ولی باطن‌های زشت...


یک عده با وجود آنکه می‌دانستند از ترس جانشان کلا بی‌خیال حرف‌هایشان شدند...

یک عده مدعیان هم که در پستوها قایم شده بودند...

غافل از اینکه یک جوان نحیف می‌آید و با خونش راه را روشن می‌کند...

شرمنده‌ایم... شرمنده نگاهت، شرمنده لباس نوکریت، شرمنده خلوص و پاکی‌ات...


هنوز راه کاملا روشن نیست... می‌ترسم... می‌ترسم از اینکه کس دیگری قربانی نفهمی‌ها و جهالت‌های ما شود!

باید روشن شویم پیش از آنکه با پرکشیدنتان روشنمان کنید...