اندر احوالات دیوانگی...
این عکس برایم یادآور یک روز عجیب است...
یک پیاده روی طولانی... یک عصبیت عجیب... یک سوال بزرگ!
این روزها سخت بیمارم. کسی نمیداند داستان چیست...
خودم میدانم و کسی نمیداند.
خودم نمیدانم و همه میدانند.
داستان سنگینی بار است و شانههای بی طاقت...
و حقیقتا مصداق ظلوما جهولا هستم.
راستی امروز قسمت شد برای مادرم نوکری کنم...
نشسته بودم یک گوشه. فکر میکردم بنشینم و مثل خانمها برایم چای بیاورند، شیرینی...
گفتم حبّ جا، حبّ نشستن، حبّ چای، حبّ شیرینی تو را نشاند. برخیز که برای نوکری باید از خودت برخیزی...
آخر مراسم خانمی ازم پرسید شما بانی مسجد هستید؟ خواستم بگویم مجلس حضرت زهرا است و نوکریم... زبانم را دوختند. سر تکان دادم که نه...
حبّ نشستن مرا برد به طبقه سوم. به استادیوی ضبط، به چای یخ کرده و صندلیای که مرا میکشید.
به حرفهای غیر ضروری آقای مسئول... و شنیدنهای بیخودی من...
یک لحظه یک جمله بیدارم کرد...
حس کردم بدجوری به صندلی چسبیدهام. ایستادم و خود را تکاندم...
برگشتم به مسجد. شاید آن روز نشستن بیخودی بود که نگذاشت این مدت برایت بایستم مادر.
وقتی امروز از سنگینی سینی استکانها، کمرم درد گرفت، تازه حس کردم نگاه میکنید مادر!
تنها یک نفر مرا میشناخت... پرسید نپریدی؟! و به دست چپم خیره شد... نفهمیدم.
گفت انشاءالله با یه سرباز امام زمان میپری...
او هم میدانست که میپرم، پر پر میزنم که بپرم... حالا سرباز امام زمان کنارم باشد یا نه...
یاد بار سنگین افتادم... یاد آفرینش...
میخواست آدمی را شیدا بیافریند...
یا در شلوغی شهر... تنها بیافریند...
پ.ن: لوکیشن عکس، خیابان ۱۶ آذر، کوی دانشگاه
پ.ن 2: خواستم آلبوم حالا که میروی را بخرم، حساب بیپ تونزم ۷۳۰۲ تومان داشت! هیچی دیگه برای ۷۶۱ تومان باقی مانده از درگاه سایت پرداخت کردم!