روزهای سختی است... روزهای پر از ابهام، پر از ندانستن، پر از دلواپسی، پر از نگرانی...
اینکه نمیدانی داستان چیست!
از بیاعتمادی آدمها نشأت گرفته یا از مقایسه شدن یا پنهانکاری یا خسته شدن از شرایط سخت... نمیدانی!
باید بسازی و یا دست بکشی؟! نمیدانی!
میخواهی نشانهای از آسمان به زمین بیفتد تا بفهمی داستان چه بوده... اما قطعا نخواهد افتاد!
میخواهی آدمها را قضاوت نکنی، ببخشی و بگذری اما
نه توان بخشش داری چون کسی نگران بخشیده نشدنش نبوده...
نه توان متوقف کردن ذهن مریضی که مدام دنبال دلیل و مقصر میگردد...
نه توان گذر کردن. چون پای یک انسان در میان است.
ممکن است گذر کردن یک انسان را برای همیشه نابود کند...
یک انسان را برای همیشه...
-نه اینطور نیست اشتباه نکن اینها ساخته و پرداخته ذهن توست!
نه نیست... یک نفر یک بار برای همیشه نابود شد...
گفت نمیخواهم دوباره گذشته را به یاد بیاورم ولی تا زمانی که آن نامه چند صفحهای که یک خداحافظی واقعی بود به دستش نرسید خودش را پیدا نکرده بود...
گفت زندگی جدیدی ساختم ولی تمام زندگی جدیدش طبق همه اسناد و مدارک موجود به بعد از آن نامه بر میگشت.
از وقتی فهمید دیگر نشستن درون یک دانشگاه که دانشجویش نیست به امید دیدار فایده ندارد و نباید دیگر امید دیداری داشت...
همه زندگی او بعد از این نامه شکل گرفت و بخشهایی از زندگی خود من...
هر چند شواهد و قرائن نشان میدهد که باز هم خودش را پیدا نکرد و دوباره پس از سالها دیدن اتفاقی انگار همه چیز برایش مرور شد...
شاید اگر دو آدم کاملا متفاوت نبودیم آنجا تصمیم میگرفتم که بمانم و بسازم، اما هر روز که گذشت فهمیدم چقدر فرق داریم!
آدمها فرق دارند، درست!
ولی اگر خودت تصمیم نگرفته باشی و دیگران برایت تصمیم بگیرند یا دلایل دیگران قانعت نکند،
همیشه مقاومت و بازگشتی وجود دارد... همیشه پشیمانی از اینکه چرا باز نگشتی؟!
حتی اگر وانمود کنی که تسلیمی.
تسلیم... راستش من همیشه تسلیم تو بودم. خدایا خودت میدانی که من تسلیم بودم...
اکنون هم هر تصمیمی گرفتهای برای آینده ما، من تسلیمم.
حتما رضایت تو در این است و خیر ما در این...
اگر گناهی از بندهات سرزده که بر او غضب کردهای، و قسمتش را از آنچه برای او خیر است تغییر دادهای ببخش و جز خیر چیزی برای ما نخواه.
پ.ن: نشانه همان خواب بود که زیر ساختمان نیمهساختهای اتفاق افتاد که هنوز آن موقع که خوابش را دیدم ساخته نشده بود... همان لباس سوختهای که پوشیده بودم و همان کبوتر که بالش شکسته بود و در دستانم قرار دادی... و من تمام مدت به این فکر میکردم که کبوتر باز هم بال در خواهد آورد؟! اما با این حال رهایش نکردم!