این روزها اولین کلمه‌ای که به ذهنم میرسد خستگی است...

خستگی، خستگی، خستگی...


گاهی چنان زندگی می‌پیچاندت که بعضی حرف‌ها برایت خنده‌دار می‌شود!

کلماتی مثل خستگی ناپذیر!


حرف بزنی اشتباه است، کاری کنی اشتباه است، در بروی اشتباه است!

باید بمانی و بار را به دوش بکشی و سکوت کنی... و جز این هر چیزی اشتباه است!

زندگی بقیه را می‌بینی، حرف‌های بقیه، دلخوشی‌های بقیه حسرت بخوری هم اشتباه است!


می‌دانم... قرآن باز کنم یا داستان یونس در دل ماهی می‌آید...

یا داستان یوسف در چاه یا زندان...

یا داستان صبر ایوب...


و باز برای من خستگی می‌ماند و خستگی می‌ماند و خستگی!

دلم می‌خواهد چیزی شبیه کشتی نوح بیاید. مرا ببرد با خود. مرا از این قوم نجات دهد...

خستگی‌ام را بتکاند!


دلخوشی من شده این روزها این آیه:

مَن یتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُه إِنَّ اللهَ بالِغُ أَمرِهِ قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا...


خدایا به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی نیازمندم!