دیروز زنگ زد... صدا آشنا بود.

وقتی فامیلی‌اش رو گفت باز هم نشناختم... ولی من رو برد به بهمن سال گذشته که کسی با همین فامیلی شماره‌ام رو از بچه‌ها گرفته بود. کلی گرم باهام گرفت و گفت من حالا باهاتون کار دارم...

اما این بار خودش نبود، مادرش بود.

وقتی گفت ۴ سال پیش مجدد اومده بودیم برای امر خیر و با هم صحبت کرده بودیم انگار آب یخ ریختن روی سرم!

همه اتفاقات اون روزها برام مرور شد... بیمارستان رفتنم، پیگیر نشدن اونها و در نهایت هم تموم کردن با یه جمله که «استخاره گرفتیم و بد اومد!»

وقتی ادامه داد فهمیدم چرا بد اومد...

پسرشون توی این سال‌ها یک بار ازدواج کرد و جدا شده و الآن برگشتن...

اون مادری که چهار سال پیش کلی لفظ قلم صحبت می‌کرد و باید حواسم می‌بود یه کلمه اشتباه نگم،

اون خانواده‌ای که داشتن اون وضع زندگی شاهانه به نظرشون تفاخر نبود و فقط به خاطر اینکه پسرشون یه دختر طبقه متوسط می‌خواست پا پیش گذاشته بودن...

انقدر پشت تلفن ضعیف شده بود که نگو... آدم‌ها تغییر می‌کنند. زمونه بد به آدم‌ها یاد میده... خیلی بد!

شاید اصلا بحث امر خیر هم نبود. می‌گفت میخوام با هم بشینیم حرف بزنیم! شاید فقط دلش می‌خواست باهام درد دل کنه...

آدمی که چهار سال پیش خیلی مطمئن بود از مسیری که میخواست بره الآن می‌پرسید نمیدونم به نظرتون چیکار کنیم؟!

 

فارغ از اینکه چه فکرهایی باید بکنم، حقیقتا دلم سوخت... دلم خواست یک بار دیگه با مادرش بشینم و حرف بزنم و دستاش رو بگیرم...

ولی دلسوزی فایده‌ای نداره!

زینب میگه به ما ربطی نداره، تقصیر خودشون بوده... ولی به عنوان یک انسان نمی‌تونم ناراحت نباشم.