بر پشت بامت مانده یا بین شهیدانت نمیدانم...
ولی حتما
پر میکشد هر روز سوی گنبدت قلبم!
شبهای فاطمیه فقط دلم هوای مسجد را میکند... مثل کبوتری که در قفسی سر و صورتش را به دیوارهها میکشد و با صدای اذان پر میزند سوی مسجد تا یک شب دیگر را برای عزای خود صاحب مجلس ائمه، خدمت کند...
اما امسال انگار نگاهی نمیکنید مادر...
باید بروم و باز گوشهای فقط اشک بریزم!
گاهی حس میکنم دیگر لایق گوشه چشم هم نیستم...
خطا کردم مادر... میدانم...
وگرنه شما چشم از نوکرتان برنمیدارید...
اما برمیگردم. باز هم بر میگردم.
آخر کبوتر جلد همین خاندانم...